هشت سال پیش در چنین دیروزی برای اولین بار در عمرمان (امیدوارم آخرین بار نباشد) ، مهمان ویژه ی بیت رهبری بودیم
دقیقا مثل همین امسال عید مبعث به شنبه افتاده بود و ما شب جمعه ی قبل از اون یعنی شب 26 رجب ، قرار بود بریم بیت رهبری ؛ خود آقا بعد فرمودن با توجه به اینکه از غروب گذشته و روز شهادت امام کاظم (علیه السلام) تمام شده ، مانعی وجود نداره
البته ما خیلی هم تنها نبودیم ، طبق معمول همه ی این جور مراسم ها ، حدود 10 الی 12 خانواده (به اتفاق همراهان) که فکر کنم جمعا 100 نفری می شدیم ، با هم در یکی از اتاق های بیت رهبری جمع شده بودیم
خانم ها یک طرف مجلس و آقایون هم طرف دیگه ... من ردیف اول نشسته بودم ، درست روبروی صندلی ای که می دونستم خود آقا قراره روش بنشینن ... دل توی دلم نبود ... نمی دونستم برای دیدن آقا - اون هم از این فاصله ی خیلی کم - دلم شور می زنه یا برای اتفاقی که قراره تا چند دقیقه ی دیگه بیفته و راه آینده ی زندگی من رو تعیین کنه ...
یکی از حضار هم آقای قرائتی بودن ، که طبق معمول هر از چندی یه جوری جمع رو از توی افکار خودشون بیرون می آوردن و یه صحبتی می کردن
وقتی آقا وارد شدن ، دست و پام رو گم کرده بودم ، نمی دونستم چیکار کنم ؟ حتی نمی دونستم الآن چه کاری می تونم بکنم یا نمی تونم بکنم ؟!! خیلی حس جالبی بود ... روی پای خودم بند نودم ، آقا می گفتن "بفرمایید" ولی من دلم نمی خواست بشینم
از یه طرف دلم می خواست همین طور زل بزنم توی صورت آقا و نگاهشون کنم ... ولی از یه طرف هم خجالت می کشیدم به خاطر همین هم سعی می کردم - به خیال خودم - دزدکی نگاه کنم
وقتی آقا من رو به اسم صدا کردن ، قلبم داشت از حرکت می ایستاد ، احساس می کردم یه آتیش عظیم توی دلم روشن شده و من رو داره می سوزونه ، یه حس عجیبی بود ، یه نفر که خیلی دوستش داری و تمام عمرت دوست داشتی که از نزدیک اون رو ببینی ، حالا داره تو رو به اسم صدا می کنه و منتظره تا تو جوابش رو بدی ؛ و من انگار یه عمریه که لکنت زبان دارم ، نمی تونستم جوابی بدم ، یه نگاه به خود آقا کردم ، ولی دوباره از اون نگاه مهربون آقا خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین و ... بالأخره جواب دادم "اگه شما دعا بفرمایید که ما ..." - به قول بعضیها فقط دوست داشتم یه چیزی گفته باشم که آقا جوابم رو بدن - آقا هم وسط جمله ی من وقتی دیدن به مِن مِن کردن افتادم با یه خنده ای فرمودن : "دعا که می کنیم" و ...
هیچ وقت این خاطره رو فراموش نمی کنم ... و امیدوارم خدا عاقبتمون رو ختم به خیر کنه
اللهم وفقنا لما تحب و ترضی و اجعل عواقب أمورنا خیرا
بدایه بدایة یعنی آغاز ... مانند غنچه که آغاز یک گل است ... یا طلوع که آغاز یک روز ... من و تو در آغاز یک راهیم ... کاش راهنمایی بیاید و دستمان گیرد ... فعلا همین ... التماس دعا